حکایت این روزها و فردایمان
پادشاهی در یک شب سرد زمستانی در قصر به یکی از نگهبانان برخورد و گفت : سردت نیست؟ گفت عادت دارم . شاه گفت می گویم برات لباس گرم بیاورن . شاه فراموش کرد . صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار نوشته بود من سالها به سرما عادت داشتم وعده لباس گرمت مرا از پای درآورد !!!
:( قشنگ بود
[ناراحت]
زیبا بود....خیلی زیبا